خونه ی چادری
سلام عزیزم امروز بالاخره رفتیم بازار برات خونه ای که قول داده بودمو خریدم خیلی شاد شدی کلی هم توش بازی کردی غذا درست کردی نزدیک یه ساعت توش بودی الانم به زور اوردم بخوابونمت خودمم خیلی خستم اخه همشو بغلم بودی دختر نازم...
نویسنده :
مامان یسنا
14:19
درددل
نفسم
بالاخره اومدی ومامانو شاد کردی کلی بوست کردم خیلی روحیت عوض شده بود مثل همیشه کلی بدو بدو کردی پیر زن شدی ادای ابتین کوچولو رو در اوردی کلی هم خونه رو ریخت وپاش کردی قربون شیطنتات برم شامتو خوردی و اومدی برام قصه گفتی:(اتی بود٬نبود دخری بود دخری داشت دخرو بغل بیتونی)دختر قشنگم دیگه یاد گرفتی که روی زمین بخوابی دیگه توی ننو یا روی پام نمی خوابی اخه دیگه داری بزرگ می شی دستای خوشگلتو گذاشتی رو لپام وخوابت برد خوابای قشنگ ببینی عزیزم...
نویسنده :
مامان یسنا
1:05
طاقت ندارم
عزیز دل مامان کجایی؟دیگه تنها تنها مهمونی میری؟خیلی دلم برات تنگ شده اخه از صبح رفتی خونه مادرجون بی وفا یه احوالیم ازمامانی نمی پرسی خیلی بقرار اومدنتم خونه رو حسابی تمیز کردم از نبودت استفاده کردم امیدوارم بهت خوش گذشته باشه عزیزم اخه دل کوچولوت خیلی تنگ بود همش می رفتی جلو در مادرجونو صدا می کردی مامان قربون دل تنگت بره عزیزم که اینقدر تنهایی ولی دیگه طاقت ندارم زودتر بیا٬خونه خیلی ساکته زندگیم بدون تو معنایی نداره.
نویسنده :
مامان یسنا
19:16