شعری زیباازاستادشهریار
آهسته باز از بغل پله ها گذشت در فكر آش و سبزي بيمار خويش بود اما گرفته دور و برش هاله ئي سياه او مرده است و باز پرستار حال ماست در زندگي ما همه جا وول ميخورد هر كنج خانه صحنه ئي از داستان اوست در ختم خويش هم بسر كار خويش بود بيچاره مادرم هر روز ميگذشت از اين زير پله ها آهسته تا بهم نزند خواب ناز من امروز هم گذشت در باز و بسته شد با پشت خم از اين بغل كوچه ميرود چادر نماز فلفلي انداخته بسر كفش چروك خورده و جوراب وصله دار او فكر بچه هاست هرجا شده هويج هم امروز ميخرد بيچاره پيرزن ، همه برف است كوچه ها او از ميان كلفت و نوكر ز شهر خويش آمد بجستجوي من و سرنوشت من آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كر...
نویسنده :
مامان یسنا
9:04